اگنس همچنان گام بر می داشت، پیاده رو بیش از پیش شلوغ می شد و کسی به خود زحمت نمی داد تا خود را از سر راهش کنار بکشد، به همین خاطر از حاشیه پیاده رو گذشت و راه خود را در فاصله حاشیه پیاده رو و اتومبیلهایی که از روبرو می آمدند ادامه داد. مدت ها بود که به این کار عادت کرده بود: مردم از سر راهش کنار نمی رفتند. از این امر آگاه بود، احساس می کرد این بدبختی اوست و اغلب می کوشید بر آن چیره شود. می کوشید بر آن چیره شود. می کوشید دل و جرات پیدا کند، شجاعانه به پیش برود، به راه خود ادامه دهد و شخصی را که از روبرو می آید مجبور کند کنار برود، اما هرگز موفق نمی شد. در این آزمایش هر روز و پیش پا افتاده، همیشه بازنده بود. یک بار پسر بچه هفت ساله ای مستقیم از روبرویش آمد، اگنس سعی کرد از راه خود منحرف نشود، اما سرانجام اگر می خواست با بچه تصادف نکند چاره دیگری نداشت جز آنکه خود را کنار بکشد.
...
هجوم سر و صدای دیگری خاطره را بر هم زد: چند نفر که کلاههای ایمنی به سر گذاشته بودند، داشتند با کمپرسور آسفالت را سوراخ می کردند. در میان این سر و صدا، در بالا، انگار که از آسمان، صدای پیانو شنیده می شد، یکی از فوگهای باخ بود. ظاهرا کسی در طبقه بالا پنجره ای را گشوده بود و پیچ پخش صوت را تا آخر بالا برده بود و چنین به نظر می رسید که آن زیبایی جدی به منزله هشدار به جهانی است که به کژراهه افتاده است. به هر حال فوگ حریف صدای کمپرسور و اتومبیل ها نمی شد. بر عکس این اتومبیل ها و کمپرسور بودند که باخ را همچون فوگ خود از آن خویش کرده بودند، به طوری که اگنس ناچار شد گوشهایش را با دستهایش بگیرد و در همان حالت راه خود را به پایین خیابان ادامه دهد.
در همان لحظه عابری که از جهت مخالف می آمد با غضب به اگنس نگاه کرد و با انگشت به پیشانی خود زد، که در زبان بین المللی حرکت ها معنی اش این است که تو دیوانه، خل و چل و یا کم عقل هستی. اگنس آن نگاه و آن نفرت را دریافت و خشم سراپایش را گرفت. ایستاد. می خواست خود را روی آن مرد بیندازد. می خواست او را بزند. اما نمی توانست، جمعیت با فشار او را به جلو راند و کسی به او تنه زد، آخر در پیاده رو نمی توان بیش از سه دقیقه توقف کرد!
ناچار بود همچنان راه برود، اما نمی توانست از فکر آن مرد منصرف شود. هر دو نفر در معرض صدای واحدی قرار گرفته بودند، ولی مرد لازم دیده بود به اگنس بفهماند که دلیل، یا حتی حق ندارد گوشهایش را ببندد. آن مرد او را به سبب خطای حرکتش نکوهش کرده بود. این مساوات بود که اگنس را به سبب امتناع از انجام آنچه که همه می باید انجام دهند، منع کرده بود. این مساوات بود که او را از مخالفت با جهانی که همه ما در آن زندگی می کنیم منع کرده بود!
میلان کوندرا « جاودانگی»