قانون

صفارهرندی در مورد بازیگرانی که با هالیوود همکاری می کنند گفت: « ملاک ما رعایت قانون است. ما در حوزه های مختلف یک سری قوانین داریم و هر کسی هم راستا با این قوانین حرکت کند، هیچ مشکلی نخواهد داشت اما هر کس که قانون را زیر پا بگذارد، خودش هم زیر پا گذاشته می شود!»

                                                                     به نقل از روزنامه ایران، دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۷

پ.ن: قانون؟! صدای ناله های زیادی به گوش می رسد  احتمالا جایی کسانی قانون را زیر پا گذاشته اند! 

فروغ...

 

بدی های من...

« بدی های من چه هستند جز شرم و عجز خوبی های من از بیان کردن، جز ناله اسارت جویی های من در این دنیایی که تا چشم کار می کند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره بندی آفتاب و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.»

پنجره...

« از پنجره است که انسان می تواند به افق ها چشم بدوزد، در چهاردیواری زمان تنها پنجره است که بین ما و دنیای خارج رابطه ای ایجاد می کند. پنجره ای به طرف نور، پنجره ای به طرف خورشید، پنجره ای به طرف آن چه زیبا و خواستنی است. اگر پنجره ای وجود نداشت، آیا ما می توانستیم این ظلمت فشرده ای  را که در اطرافمان وجود  دارد، تحمل کنیم؟!»

                                      از گزین گویه های فروغ فرخزاد ...کتاب « اگر عشق عشق باشد...»

   

سینما حقیقت!

سینمای مستند... جشنواره بین المللی سینما حقیقت...حقیقت..

فکر می کنم با کمی علاقه به سینمای مستند بتوان از  این جشنواره لذت برد...

پ.ن :من که لذت بردم...جالب بود پس از  مدت ها با حقیقتی متکثر مواجه شدم!

عاصی...

تنها تو ماندی  که از جهان های عاصی  برایم بگویی... و من حسرت بار به تو گوش می دهم و نمی دانی که من  دیگر راهی برای عصیان ندارم... تنها راه من تو بودی...

صدایی در شب...

شبی نزدیک صبح  بود... در تخت خواب در حال تعریف خود بودم...لحظه ای از حضورم متعجب شدم که البته بار اول نبود.مضطرب شدم.ترسیدم...کجا هستم؟!ناخودآگاه یاد آن بچه ای افتادم که پدرش سرش را بریده بود. آری من توهماتم را از دست دادم... چون دیگر مطمئن نیستم با ۱۰ سال بازی با مفاهیم اجتماعی سرهای کمتری بریده شود...ترسیده بودم...گریه ام گرفت...یاد آن شعر معروف کودکی هایم افتادم...شبها که ما می خوابیم... آقا پلیسه بیداره...ما خواب خوش...

نه آقا پلیسه از تو هم می ترسم! بیداری تو دردی دوا نمی کند...در حال جدال با پلیس و دادگاه و قاضی و... بودم که صدای کشیده شدن جارویی بر زمین مرا به خود آورد.مردی همین نزدیکی بود او  واقعا بیدار بود...

پدر من...

امشب دریافتم ، تمام مدتی که در اتاقم را بر دیگرانی از جنس خانواده می بستم، پدرم دلتنگ ورود به اتاق، لحظه ای گفت و گوی پدرانه و سهیم شدن در اتاقی که در حقیقت از آن اوست بود... و تازه فهمیدم که چر ا همیشه به من می گفت: دخترم در را نبند حداقل هوای اتاقت عوض می شود!

پ.ن:لعنت بر این شهوت تنهایی که به قول فاطمه پدر ژپتوی مهربان را پشت درهای بسته نگه می دارد.و شاید لعنت به من که اینقدر در خود فرو رفتم...

 

 

 

کودکی

روز جهانی کودک... 

امروز تمام مدت به روزهای جهانی کودک و تلویزیونی فکر می کردم که از صبح تا شب برنامه کودک می دیدم... راستی چه شد آن روزها؟!

 آن روزها که گذشت... ولی این روزها...  این روز...روز جهانی کودک ،من را یاد همه کودکی های خودم انداخت .کودکی های من و دوستانم در دانشکده علوم اجتماعی...  سرخوشی هایمان در مسیر علوم اجتماعی تا انقلاب! روزهایی که با تکه سنگی  پشت حیاط فوتبال بازی می کردیم... روزهایی که شاهد وسطی بازی کردن باقی بچه ها  پشت حیاط دانشکده بودیم و...اینقدر چیزی در انتظارمان نبود که عقب نشینی کردیم...یک عقب نشینی دلچسب و پر از خاطره...

پیاده رو

اگنس همچنان گام بر می داشت، پیاده رو بیش از پیش شلوغ می شد و کسی به خود زحمت نمی داد تا خود را از سر راهش کنار بکشد، به همین خاطر از حاشیه پیاده رو گذشت و راه خود را در فاصله حاشیه پیاده رو و اتومبیلهایی که از روبرو می آمدند ادامه داد. مدت ها بود که به این کار عادت کرده بود: مردم از سر راهش کنار نمی رفتند.  از این امر آگاه بود، احساس می کرد این بدبختی اوست و اغلب می کوشید بر آن چیره شود. می کوشید بر آن چیره شود. می کوشید دل و جرات پیدا کند، شجاعانه به پیش برود، به راه خود ادامه دهد و شخصی را که از روبرو می آید مجبور کند کنار برود، اما هرگز موفق نمی شد. در این آزمایش هر روز و پیش پا افتاده، همیشه بازنده بود. یک بار پسر بچه هفت ساله ای مستقیم از روبرویش آمد، اگنس سعی کرد از راه خود منحرف نشود، اما سرانجام اگر می خواست با بچه تصادف نکند چاره دیگری نداشت جز آنکه خود را کنار بکشد.

...

هجوم سر و صدای دیگری خاطره را بر هم زد: چند نفر که کلاههای ایمنی به سر گذاشته بودند، داشتند با کمپرسور آسفالت را سوراخ می کردند. در میان این سر و صدا، در بالا، انگار که از آسمان، صدای پیانو شنیده می شد، یکی از فوگهای باخ بود. ظاهرا کسی در طبقه بالا پنجره ای را گشوده بود و پیچ پخش صوت را تا آخر بالا برده بود و چنین به نظر می رسید که آن زیبایی جدی به منزله هشدار به جهانی است که به کژراهه افتاده است. به هر حال فوگ حریف صدای کمپرسور و اتومبیل ها نمی شد. بر عکس این اتومبیل ها و کمپرسور بودند که باخ را همچون فوگ خود از آن خویش کرده بودند، به طوری که اگنس ناچار شد گوشهایش را با دستهایش بگیرد و در همان حالت راه خود را به پایین خیابان ادامه دهد. 

در همان لحظه عابری که از جهت مخالف می آمد با غضب به اگنس نگاه کرد و با انگشت به پیشانی خود زد، که در زبان بین المللی حرکت ها معنی اش این است که تو دیوانه، خل و چل و یا کم عقل هستی. اگنس آن نگاه و آن نفرت را دریافت و خشم سراپایش را گرفت. ایستاد. می خواست خود را روی آن مرد بیندازد. می خواست او را بزند. اما نمی توانست، جمعیت با فشار او را به جلو راند و کسی به او تنه زد، آخر در پیاده رو نمی توان بیش از سه دقیقه توقف کرد!

ناچار بود همچنان راه برود، اما نمی توانست از فکر آن مرد منصرف شود. هر دو نفر در معرض صدای واحدی قرار گرفته بودند، ولی مرد لازم دیده بود به اگنس بفهماند که دلیل، یا حتی حق ندارد گوشهایش را ببندد. آن مرد او را به سبب خطای حرکتش نکوهش کرده بود. این مساوات بود که اگنس را  به سبب امتناع از  انجام آنچه که همه می باید انجام دهند، منع کرده بود. این مساوات بود که او را از مخالفت با جهانی که همه ما در آن زندگی می کنیم منع کرده بود! 

                                                                                                میلان کوندرا « جاودانگی»

عدد

من مدت هاست که  نشانی از پیشرفت های... نمی دونم انقلاب یا هر چیز دیگه ای هستم.  سالهاست که تبدیل که  به عددی برای آمارها شدم... آمار کلاس اولی ها... آمار تحصیل کردگان...آمار پذیرفته شدگان کارشناسی ارشد...فکر کنم این قضیه از زمانی که به دنیا اومدم شروع شده...آخه قبلش انقلاب شده بود و مثل این که قرار بر اینه بعد از هر نقلاب و ... مبدا تاریخ عوض بشه... پس من مهم شدم! چون هر حرکتم می تونه هم نشان پیروزی باشه و هم نشانه شکست...  چون من دستاورد پس از انقلابم! چه جایگاه مهمی ...

باید خیلی خوشحال باشم که نطفه ام در آن زمان بسته شد!

 

تلویزیون...

- می دونی نرجس خانم اونا کار غیر اخلاقی کردن ولی کارشون غیر شرعی که نبوده!

این جمله دیالوگی از سریال روز حسرت است... زمانی که حاج آقای سریال مسئله ازدواج دوم و البته پنهانی پسرش را به اطلاع نرجس خانم، همسر خود می رساند.

وقتی که بیشتر از هر زمان دیگر، هنر تصویرسازی و تلویزیون ابزاری برای مشروع سازی ایدئولوژی های حاکم بر جامعه می شوند...هر روز شاهد حضور مضامین چالش برانگیز جامعه در سریال وفیلم ها هستیم.تا جایی که هر تصویری و هر کلامی جزئی از یک تبلیغات می شود. تا جایی که بحث داغ تعدد زوجات به سرعت تبدیل به یک، به قول کارگردان ، سریال برزخی می شود. و به ما گوشزد می کند که ازدواج بدون اطلاع همسر اولی که فلج بوده، ممکن است غیراخلاقی باشد ولی غیر شرعی نیست!

و من متعجب که چرا و چگونه شرع و اخلاق در این مسئله بر هم منطبق نیستند!

...ولی  دیگر برایم عجیب نیست که چرا مردسالار کوچک درون دائی من از خود خجالت نمی کشد!چون می دانم مردسالاران بزرگی مثل دولت، قانون، تلویزیون و ...و... با او هم صدا هستند!

تنهایی

«اگنس از همان لحظه ای که ازدواج  کرد، همه لذت های تنهایی را از دست داد: در محل کار روزی هشت ساعت را در یک اتاق با دو نفر همکار سپری می کرد، بعد به خانه، به یک آپارتمان چهار اتاقه، باز می گشت. حتی یکی از اتاق ها هم مال او نبود: آنجا یک نشیمن بزرگ داشت، یک اتاق خواب برای والدین، اتاقی برای بریژیت،دخترش، و اتاق کار کوچک پل. وقتی اگنس شکوه می کرد، پل می گفت که او اتاق نشیمن را اتاق خودش بداند و پل به او قول می داد( با صداقت کامل) که او و بریژیت در آنجا مزاحمش نشوند. اما در اتاقی با یک میز ناهارخوری و هشت صندلی که برای غذا دادن به مهمان ها مورد استفاده قرار می گرفت، چگونه می توانست احساس آرامش کند؟!

احتمالا شاید دیگر حالا  روشن شده بود که اگنس چرا آن روز صبح، که پل ساعتی پیش خانه را ترک کرده بود ، آنهمه در بستر شاد بود، و چرا آنهمه آرام از داخل هال گذشت مبادا  توجه بریژیت را جلب کند. او حتی از آسانسور بلهوس استفاده کرد، زیرا چند لحظه آرامش برایش فراهم آورد. به انتظار اتومبیل راندن نیز بود، زیرا در اتومبیل کسی با وی حرف نمی زد و کسی نگاهش نمی کرد.  آری، مساله مهم آن بود که کسی به او نگاه نمی کرد. تنهایی:  غیبت شیرین نگاه ها. یک بار هر دو همکارش مریض شدند و به مرخصی رفتند و او دو هفته تمام در اداره کار کرد . از این که دید در پایان روز کمتر خسته شده، تعجب کرد. از آن زمان به بعد می دانست که نگاه ها مثل بارهایی بودند که او را به زمین می دوختند، یا مثل بوسه هایی که توانش را می مکیدند، نگاه ها سوزن هایی بودند که روی صورتش چین می انداختند.     

...

این افکار مجددا اشتیاق رفتن به سویس را در وی بیدار کرد. در واقع پس از مرگ پدرش سالی دو سه بار می رفت. پل و بریژیت با لبخندهایی اغماض گر از نیازهای بهداشتی، احساساتی اش سخن می گفتند:آنجا می رود تا برگ ها را از سر قبر پدرش پاک کند و از پنجره چهارتاق یک هتل، هوای تازه استنشاق کند. اما آن ها اشتباه می کردند: با آن که اگنس در آن جا معشوقی نداشت اما نفس رفتن به سوییس برایش به معنی یک عمل خیانتکارانه منظم و عمیقی بود که در مقابل آن ها به آن دست می زد. سرزمین سوییس: صدای پرندگان فراز درختان. رویای روزی را در سر می پروراند که در آنجا اقامت گزیند و هرگز بازنگردد. چند بار در این کار آنقدر جلو رفت که در پی خرید یا اجاره آپارتمان های سوییسی افتاد و حتی در ذهنش نامه ای نوشت، که در آن به دختر و شوهرش می گفت گرچه هنوز آن ها را دوست دارد، اما تصمیم گرفته، بدون آن ها و تنها زندگی کند.و از آن ها خواهش کرد که گاهگاهی او را از احوالشان باخبر کنند، چرا که می خواهد خیالش آسوده باشد که بلایی بر سرشان نیامده است. بیان و توضیح چنین چیزی از همه دشوارتر بود: می خواهد از احوالشان باخبر باشد و در عین حال علاقه ای به دیدار و زندگی کردن با آن ها را ندارد!

البته این ها همه خواب و خیال بود. مگر ممکن است یک زن عاقل از یک ازدواج شیرین دست بکشد؟! با این همه صدای اغواکننده ای مدام از دوردست ها به آرامش زندگی زناشویی اش رخنه می کرد: این صدای تنهایی بود...»

                                                                          میلان کوندرا،« جاودانگی»

یک گفتگو

....آخر چرا فکر می کنی وظایف مادرت در زندگی سهل تر از پدرت بوده؟! چرا فکر می کنی  بیرون پریدن تو از اعماق وجود مادرت امری طبیعی است ولی حضور پدرت در بیرون از خانه کاری بس دشوار و غیر طبیعی؟! شاید فقط به خاطر این که وقتی پدرت می آمد خانه مادرت در حال خوردن چای بود و از پدرت می پرسید شام را بکشم یا چای می خوری؟! شاید به خاطر این که دشواری زندگی در چشم تو درآمد زایی است و نه فرزند زایی!

 در مورد مادر من چه می گویی؟! آخر در ۲۳ سال گذشته هم در آمد زا و هم فرزندزا بوده!! در جواب گفتی، خوب خودش انتخاب کرده، می توانست مثل مادر من راه راحت تر در خانه ماندن را انتخاب کند!... و من فریاد زدم: انتخاب؟! راحت تر؟! تو فکر می کنی... تو... و تو حرف من را قطع کردی و با پوزخندی گفتی: پریسا فمنیست شدی!....

و من پس از سکوتی نه چندان طولانی گفتم: فکر می کنم فمنیست شدم!

پ.ن:می دانم به نظر شما  ممکن است این حرف ها دست چندمی و تکراری باشد. ولی وقتی هر روز با آنها مواجه می شوی ، تکراری می شوند ولی هیچ گاه کهنه نمی شوند! چون هر روز این استدلال ها باز تولید می شوند.

شب...

 شب های شهرِ من از آن من نیست...شب های شهر من، قلمروی غرایز مردانه است...بارها از این که اشتباها در قلمروی آن ها شریک شده ام تعجب کرده اند...گاهی هم خشمگین! گاهی هم تصور کردند که احتمالا با سهیم شدن در شب هایی که به آن ها تعلق دارد، در قلمروهای دیگرشان نیز شریکشان می شوم! و من  به اجبار یاد گرفتم که وارد حریم آن ها نشوم ...و از اتاق و پنجره خویش، با حفظ فاصله، به شب های شهر بنگرم.

 

پ.ن: با همه استدلال هایی که از هر طرف شنیده می شود، هیچ وقت توجیه نشدم که چرا غرایز یک زن به مادری اش تقلیل پیدا کرده در حالی که گستردگی غرایز مردانه تمام زمان ها ، مکان ها و شرایط را در بر می گیرد!