تنهایی
«اگنس از همان لحظه ای که ازدواج کرد، همه لذت های تنهایی را از دست داد: در محل کار روزی هشت ساعت را در یک اتاق با دو نفر همکار سپری می کرد، بعد به خانه، به یک آپارتمان چهار اتاقه، باز می گشت. حتی یکی از اتاق ها هم مال او نبود: آنجا یک نشیمن بزرگ داشت، یک اتاق خواب برای والدین، اتاقی برای بریژیت،دخترش، و اتاق کار کوچک پل. وقتی اگنس شکوه می کرد، پل می گفت که او اتاق نشیمن را اتاق خودش بداند و پل به او قول می داد( با صداقت کامل) که او و بریژیت در آنجا مزاحمش نشوند. اما در اتاقی با یک میز ناهارخوری و هشت صندلی که برای غذا دادن به مهمان ها مورد استفاده قرار می گرفت، چگونه می توانست احساس آرامش کند؟!
احتمالا شاید دیگر حالا روشن شده بود که اگنس چرا آن روز صبح، که پل ساعتی پیش خانه را ترک کرده بود ، آنهمه در بستر شاد بود، و چرا آنهمه آرام از داخل هال گذشت مبادا توجه بریژیت را جلب کند. او حتی از آسانسور بلهوس استفاده کرد، زیرا چند لحظه آرامش برایش فراهم آورد. به انتظار اتومبیل راندن نیز بود، زیرا در اتومبیل کسی با وی حرف نمی زد و کسی نگاهش نمی کرد. آری، مساله مهم آن بود که کسی به او نگاه نمی کرد. تنهایی: غیبت شیرین نگاه ها. یک بار هر دو همکارش مریض شدند و به مرخصی رفتند و او دو هفته تمام در اداره کار کرد . از این که دید در پایان روز کمتر خسته شده، تعجب کرد. از آن زمان به بعد می دانست که نگاه ها مثل بارهایی بودند که او را به زمین می دوختند، یا مثل بوسه هایی که توانش را می مکیدند، نگاه ها سوزن هایی بودند که روی صورتش چین می انداختند.
...
این افکار مجددا اشتیاق رفتن به سویس را در وی بیدار کرد. در واقع پس از مرگ پدرش سالی دو سه بار می رفت. پل و بریژیت با لبخندهایی اغماض گر از نیازهای بهداشتی، احساساتی اش سخن می گفتند:آنجا می رود تا برگ ها را از سر قبر پدرش پاک کند و از پنجره چهارتاق یک هتل، هوای تازه استنشاق کند. اما آن ها اشتباه می کردند: با آن که اگنس در آن جا معشوقی نداشت اما نفس رفتن به سوییس برایش به معنی یک عمل خیانتکارانه منظم و عمیقی بود که در مقابل آن ها به آن دست می زد. سرزمین سوییس: صدای پرندگان فراز درختان. رویای روزی را در سر می پروراند که در آنجا اقامت گزیند و هرگز بازنگردد. چند بار در این کار آنقدر جلو رفت که در پی خرید یا اجاره آپارتمان های سوییسی افتاد و حتی در ذهنش نامه ای نوشت، که در آن به دختر و شوهرش می گفت گرچه هنوز آن ها را دوست دارد، اما تصمیم گرفته، بدون آن ها و تنها زندگی کند.و از آن ها خواهش کرد که گاهگاهی او را از احوالشان باخبر کنند، چرا که می خواهد خیالش آسوده باشد که بلایی بر سرشان نیامده است. بیان و توضیح چنین چیزی از همه دشوارتر بود: می خواهد از احوالشان باخبر باشد و در عین حال علاقه ای به دیدار و زندگی کردن با آن ها را ندارد!
البته این ها همه خواب و خیال بود. مگر ممکن است یک زن عاقل از یک ازدواج شیرین دست بکشد؟! با این همه صدای اغواکننده ای مدام از دوردست ها به آرامش زندگی زناشویی اش رخنه می کرد: این صدای تنهایی بود...»
میلان کوندرا،« جاودانگی»