مامانم تو حق داشتی...

پابه پای من اومدی. تو نگران  بودی...نگران برنگشتن من ...

 روزی که سهراب ومادرش یکدیگر رو گم کردند... من و تو هم همدیگر رو گم کردیم. تو نگران من  بودی حاضر نشدی تنها برگردی ....آنقدر صبر کردی تا بالاخره همدیگر رو پیدا کردیم...

یادته وقتی همدیگر رو دیدم بیش از ده بار من رو بوسیدی...گفتم مامان چرا این قدر نگران بودی؟! دیدی اتفاقی نیفتاد؟!! تو گفتی : خدا رو شکر سالمی!

و همون موقع در دلم گفتم امان از نگرانی مادرانه!

ولی... مامان تو حق داشتی...

 

شهر بزرگ...

وای بر این شهر بزرگ! ای کاش هم اکنون می دیدم تنوره آتشی را که این شهر در آن خواهد سوخت

زیرا چنین تنوره های آتش می باید پیش درآمد نیمروز بزرگ باشند. باری این نیز هنگام خویش و تقدیر خویش را دارد.

اما ای دیوانه برای بدرورد این آموزه را به تو پیشکش می کنم آن جا که دیگر نمی توان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!

چنین گفت زرتشت و دیوانه و شهر بزرگ را گذاشت و گذشت.

                                                                                      نیچه...چنین گفت زرتشت

پ.ن:  این  روزها   تنفر از آری آری گویانی که نیچه ناله های آنها به ناله های الاغان تشبیه کرده دست از سرم برنمی دارد...

 وقتی روز شنبه به دوستانم می گفتم مواظب خودتان باشید ممکن است به راحتی مردم را به کشتن دهند،باورم نمی شد که به این راحتی کف خیابان های شهر  خونین شود...

ولی خونین شد...آقای لاریجانی آقای ...هنوز هم در حال تهیه گزارش هستید؟!! حقیقت؟!!

کدام حقیقیتی می تواند روشن تر از رنگ خون ندایی باشد که در کف خیابان این شهر جان داد؟!!