تصمیمی که باید گرفته شود...

زندگی ام تبدیل به مغازه ای مملو از تابلوهای مختلف  شده... تصمیم دشواری است برایم انتخاب یکی از این همه تابلو ، وقتی که با دستی بر سینه مقابلشان می ایستم و به آنها خیره می شوم... شاید بهتر باشد از مغازه بیرون بروم دوری بزنم و بعد...  شاید بعدآ  بتوانم تصمیم بگیرم...

لیوان چای...

چند لیوان چای دیگر منتظرم هستند؟!

فکر کردن به لیوان های چایی که می توانم با آنها لحظاتی را با دوستانم بگذرانم و یا کتاب خواندنم را  سهیم باشند، دیگر انگیزه ای قوی برای ادامه دادن نیست...

گمان نمی کنم که جایگزین دیگری نیز در کار باشد...

بی پولی...

تراژدی ...

کمدی...

انتخاب هر کدام این دو زاویه دید، می تواند احساس و ادراک متفاوت و حتی متنقاضی  برایمان به وجود آورد .

 دیدن فیلم بی پولی حمید نعمت الله و مقایسه ناخودآگاه آن، با بوتیک( فیلم قبیلی نعمت الله) بیش از هر چیز برایم  یادآور تفاوت بین نگاه تراژیک و کمیک بود... تم اصلی هر دو اثر همان پول است ولی تفاوت نوع نگاه به این مسئله از آنها دو فیلم متفاوت ساخته... بوتیک هم از بی پولی می گوید ولی تلخ و سنگین ماجرا را برایت شرح می دهد.  با پایانی تلخ تر از تمام لحظات فیلم.   

    بی پولی هم تلخ است! اصلا مگر می تواند شیرین  هم باشد؟!  ولی  بی پولی سبک سرانه جلو می رود...  همراهی اش می کنی و از حجم عظیم دیوانگی های  شخصیت ها تعجب می کنی . به اوضاع درهم و برهمشان می خندی و...فیلم  با پایان بندی ساده و قابل پیش بینی تمام می شود و... تو می توانی با خیالی کم و بیش آسوده آن را ترک کنی، در حالی که شاید دلت نخواهد هیچ گاه تجربه بی پولی را از سر بگذرانی! .هم بوتیک و هم بی پولی تلخند! ولی...ولی دیگر به من و شما ربط دارد که...

 پ.ن :وودی آلن در فیلم ملیندا و ملیندا روایتی بسیار جذابی از تقابل این دو زاویه دید، بر ساخته...   آلن در این فیلم بخشی از زندگی یک زن را ، یک بار تراژیک و بار دیگر  با روایتی  کمیک به تصویر می کشد. البته نکته جالب  فیلم این است که این دو روایت هم زمان با هم جلو می روند!

پ.ن: افسون زدایی از مسائل مختلف  یکی ویژگی های بی پولی بود ولی در برخی از جنبه ها مثل شخصیت زن فیلم ، کلیشه ها با تمام قدرت خود دیده می شدند...

دستهایی که...

عجیب بود... پس از تلاش بسیار با دستان دستکش پوش، دریافتم که فقط دستان عریانم بود که می توانست کلیدها را میان آن همه بودن پیدا کند...

برف...

    گویا پایکوبی در برفی چنین آرام و مهربان و سرد سهم من از زندگی نیست...  رویایش نیز قصد ندارد مرا فراموش کند....ولی من امیدوارانه  به روزی  می اندیشم که  فریاد آشفته رویایم را تمام این شهر می شنود. و در آن روز،  آشفته خانه ای مرا به خویش می پذیرد...

 

آرامش

چه چیزی می تواند  نا آرامیم  را به آرامشی هر چند کوتاه و گذرا تبدیل کند؟

آرامیدنی  تنها در  گوشه ای از جهانی که به من تعلق دارد؟! و یا هم آواز شدن با آوای جهانی که تمامآ به من متعلق است؟

 

پ.ن: وقتی از هر طرف در جهان آوایی به گوش می رسد که هر کدام می تواند  اضطراب شیفتگی را در من بیدار  کند  برگزیدن آوایی مطلق  و سرشار از آرامش همیشه دشوارترین کار برایم بوده! شاید به همین دلیل است که آرامیدن در گوشه ای از جهان را همیشه به آن تصمیم بزرگ ترجیح داده ام...

 

تصویری که...

   لحظاتی که از گذشته دلگیرم و به آینده بدبین،  اغلب به زنی می اندیشم که پس از یک روز کاری به دنبال فرزندش به مهد کودک می رود و بعد از آن، در حالی که دست در دست او راهی خانه است، فکر می کند که چقدر از این روزها خسته است! آیا تمام می شوند؟! 

سالها...

بعد از سالها آزمون و خطا دیگر یقین پیدا کردم که باید همه ام را برای خودم نگه دارم...