صدایی در شب...
شبی نزدیک صبح بود... در تخت خواب در حال تعریف خود بودم...لحظه ای از حضورم متعجب شدم که البته بار اول نبود.مضطرب شدم.ترسیدم...کجا هستم؟!ناخودآگاه یاد آن بچه ای افتادم که پدرش سرش را بریده بود. آری من توهماتم را از دست دادم... چون دیگر مطمئن نیستم با ۱۰ سال بازی با مفاهیم اجتماعی سرهای کمتری بریده شود...ترسیده بودم...گریه ام گرفت...یاد آن شعر معروف کودکی هایم افتادم...شبها که ما می خوابیم... آقا پلیسه بیداره...ما خواب خوش...
نه آقا پلیسه از تو هم می ترسم! بیداری تو دردی دوا نمی کند...در حال جدال با پلیس و دادگاه و قاضی و... بودم که صدای کشیده شدن جارویی بر زمین مرا به خود آورد.مردی همین نزدیکی بود او واقعا بیدار بود...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۷ ساعت 10:29 توسط پریسا
|