مامانم تو حق داشتی...

پابه پای من اومدی. تو نگران  بودی...نگران برنگشتن من ...

 روزی که سهراب ومادرش یکدیگر رو گم کردند... من و تو هم همدیگر رو گم کردیم. تو نگران من  بودی حاضر نشدی تنها برگردی ....آنقدر صبر کردی تا بالاخره همدیگر رو پیدا کردیم...

یادته وقتی همدیگر رو دیدم بیش از ده بار من رو بوسیدی...گفتم مامان چرا این قدر نگران بودی؟! دیدی اتفاقی نیفتاد؟!! تو گفتی : خدا رو شکر سالمی!

و همون موقع در دلم گفتم امان از نگرانی مادرانه!

ولی... مامان تو حق داشتی...