نشسته بودم و خیره نگاه می کردم...چشمانم را با زور چوب کبریت باز نگه داشته بودم تا چیزی را از دست ندهم، غافل از اینکه باید کسی باشد تا تصویر سکون را به زیر کشد...
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر ۱۳۸۸ ساعت 6:30 توسط پریسا
|