چهارشنبه ای که قرار بود مال ما باشد...
سالهاست که دیگر حتی از چهارشنبه آخر سالمان هم می ترسم. چهارشنبه ای که قرار بود ما را سرخوشانه به خیابان و میدانی که قرار بود مال ما باشد بکشاند و یادمان اندازد که بودنی کنار هم در همین خیابانهای تنها نیز معنا می گیرد..
ولی...
نمی توانم در برابر وسوسه اتهام زدن به تو ایستادگی کنم! وقتی که حتی چهارشنبه آخر سالمان را هم تبدیل به میدان جنگت کردی...وقتی که باعث شدی که هر روز بیگانگی از این شهر و مردم و بهار و عیدش را بیشتر حس کنم...وقتی که مجبورم کردی سرخوشی را بزرگترین گناه زندگیم بپندارم و هر روز به خود اعتراف کنم و هر روز سپری که در دستم می گیرم بزرگتر از روز پیشش شود....
نمی دانم تو چگونه می توانی؟!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 10:6 توسط پریسا
|