خاموشی...
فکر می کردم وقتی راهی می شوم چراغ های کوچک در راه مانده ای هستند که دلگرمیم دهند ...تنها فکر نبود چشم انداز روشناییشان را می دیدم...
راهی شدم... ولی تنها خاموشی بود که خودنمایی می کرد...گمان بردم که تو آن ها را خاموش کرده ای تا تردید را با خاموشی برایم معنی کنی! ولی امکان نداشت هنگام رفتنم تو را تا دور دست ها پشت خود می دیدم... نکند این قدم های من بود که چراغ های کوچک در راه مانده را محکوم به خاموشی می کرد؟!
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 18:52 توسط پریسا
|